صحبتت از مستي و لاف صفاست
ليک باتوم ها تان چرا اندر هواست ؟
لاف بيخود مي زني جانا به هوش
بيش از رسوا مکن خود را خموش
خسته از اين اشعار بي خودي
با كدامين ساقي دمخور شدي؟
جمع كن بوي دهانت الكلي
با كدامين مي اندر محفلي ؟
جان زهرا با اسامي بازي نكن
صحبت بي بي و يا زهرا مکن
اشک در چشم ها روئيده است
لاله ها در سما خون پاشيده است
گوئي يا سوسن رخي بوسيده است
سقف ظلم هاشا مکن پوسيده است