پایان تلخ زندگی اس ام اسی(هشدار) (پنج شنبه 88/2/10 ساعت 10:7 عصر)
گروه حوادث ـ دختر و پسر جوان که دو سال قبل در
پی ارسال اس.ام.اس اشتباهی آشنا شده و ازدواج کرده بودند،
در آستانه جدایی قرار گرفتند.
به گزارش خبرنگار ما، چندی قبل زن 20 سالهای به نام «لاله» با
چهرهای افسرده به شعبه 268 دادگاه خانواده تهران مراجعه کرد و با تسلیم
شکایتی خواستار جدایی از همسرش شد.
زن جوان به قاضی عموزادی گفت: متأسفانه بهدلیل ارسال یک پیامک کوتاه
تلفنی - اساماس - اشتباه زندگیام تباه شد.وی ادامه داد: ساکن سمنان
بودیم که دو سال قبل در جریان ارسال پیامکهای نوروزی، با «سامان» آشنا
شدم.
متأسفانه در جریان ارسال پیامهای تبریک به اشتباهی، پیامکی نیز
برای شماره وی ارسال شده بود. وقتی متوجه اشتباهم شدم، پیامک دیگری مبنی
بر عذرخواهی فرستادم، اما عصر همان روز گیرنده پیام - سامان - با تلفن
همراهم تماس گرفت. هنگام گفتوگوی تلفنی «سامان» که اهل تهران است، به من
پیشنهاد دوستی داد اما نپذیرفتم. با این حال او به بهانههای مختلف برایم
پیامک ارسال میکرد. چندینبار از او خواستم مزاحمتی برایم ایجاد نکند،
اما سرانجام با اصرار و پافشاریهایش قرار ملاقات حضوری گذاشت. سامان از
تهران به سمنان آمد. او پسری جذاب و باشخصیت بهنظر میرسید که خود را
مهندس معرفی کرد که با حرفها و وعدههای دروغین و فریبندهاش مرا متقاعد
به دوستی کرد.بدینترتیب وقتی با ابراز علاقه شدیدش روبهرو شدم، چند ماه
بعد موضوع تقاضای ازدواجش را با پدر و مادرم در میان گذاشتم، اما با
مخالفتهای شدید والدینم روبهرو شدم.
پدرم علاقهای نداشت تا با پسر غریبهای که ساکن شهرمان هم نبود،
ازدواج کنم، اما من که به سامان علاقهمند شده بودم، میخواستم هرطور شده
با او ازدواج کنم. سرانجام نیز با اصرار و پافشاری به خواستهام
رسیدم.سرانجام سامان و خانوادهاش برای خواستگاری به شهرمان آمده و دو
خانواده با تعیین مهریه 400 سکه طلا موافقت کردند. همان موقع سامان از من
خواست تا هزینه مراسم ازدواج را برای آینده و زندگی مشترک پسانداز کنیم،
من هم برای خوشبختی و سعادتمان پذیرفتم و خانوادهام را متقاعد کردم تا در
مراسمی مختصر زندگی مشترکمان را آغاز کنیم. بنابراین دو ماه پس از نامزدی،
در یک دفترخانه به عقد هم درآمده و زندگی مشترکمان را در خانه پدرشوهرم
آغاز کردیم. اوایل احساس رضایت و خوشبختی میکردم، اما سه ماه از زندگی
مشترکمان نگذشته بود که حقایق تلخی برایم آشکار شد.
شوهرم کارگر یک مغازه مکانیکی بود و دیپلم هم نداشت. با این حال
چارهای جز سوختن و ساختن نداشتم، چرا که با اصرار و پافشاری خودم ازدواج
کرده بودم و برای حفظ آبرویم این موضوع را از خانواده پنهان کردم. یک سال
از زندگی مشترکمان نگذشته بود که سامان با صاحب مغازه اختلاف مالی پیدا
کرد و خانهنشین شد و من و شوهرم سربار پدرشوهرم شدیم. بارها از همسرم
خواستم شغل مناسبی دستوپا کند، اما او هیچ علاقهای به کار نداشت. رفته
رفته مشکلات زندگی و بداخلاقیهای شوهرم شدت گرفت تا اینکه احساس کردم
دیگر به درد هم نمیخوریم، چرا که بدون شناخت و تحقیق وارد زندگی مشترکی
شده بودیم که هیچ پایه و اساسی نداشت.حالا هم در خانه پدری زندگی میکنم و
تقاضای دریافت حق و حقوق قانونی و طلاق دارم.قاضی پس از شنیدن اظهارات زن
جوان، شوهرش را به دادگاه فراخواند