یه جک بد بگم؟؟
میگم
ولش کن هر چه باداباد
هر روز صبح که می خواستم برم درس وقتی می رفتم بیرون و موتورم را روشن
می کردم علی آقا پسر بزرگم (2 سالشه)می امد بیرون و گریه و زاری که من را
هم ببر و خلاصه این شده بود کار هر روز ما خیلی وقتها هم وقت نمیشد ببرم
بگردونمش و بیارم بذارم خونه
مونده بودم خدایا چه کنم
فقط در یه صورت اجازه میداد من برم اون هم وقتی بود که می گفتم :بابا جان می خوام برم(ببخشید گل به روتون)دستشویی بیخیال میشد و اجازه میداد
وخلاصه هر روز صبح یا دروغ می گفتم که بابا می خوام برم دستشویی یا اینکه اجبارا می رفتیم ...
این شده بود کار هر روز ما
از قضا یه دختر بچه خیلی خوب و شیطون تو همسایگی ما هست که میاد و با علی بازی می کنه به اسم زهرا
یه روز که هوا خیلی سرد بود تو قم و صدای زهرا از بیرون می امد دیدم علی در خونه را باز کرد بره تو حیاط!!!
گفتم علیییییییییییییییی
کجا؟؟
گفت بابا دستشویی_(...ش)
گفتم خب بابا معرفت حکم می کنه که بذارم بری. برو
رفت و بعد از ده دقیقه دیدم نیامد و خبری ازش نشد
رفتم بیرون دیدم دستشویی کسی نیست و
به به آقا رکب زده به ما و کلک خودمون را به خودمون زده و رفته بیرون و سرگرم بازی با زهرا است
خنده ام گرفت دیدم دروغ کوچک و بزرگ نداره هر روز باشه میخوری
جالبش اینجاست
بهش گفتم علی کجایی؟چیکار می کنیی؟؟؟
بچه فکر نمیکرد اینجا آخرشه و قراره دستش رو بشه
دوباره به من گفت بابا دستشویی(....ش)
پیام داستان:
یک اصل روانشناسی است میگه
محال است غلط زندگی کرد و صحیح تربیت کرد
|