سلام
از خونه ما تا حرم ملکوتی خانم فاطمه معصومه(روحی لقبره فداء) پیاده یه ربعی راهه
چون مستحبه پیاده بری زیارت می خواستم برم زیارت علی پسرم را هم می بردم
از خونه که در می اومدیم به علی می گفتم علی آقا هستی پیاده تا حرم بریم بابا؟؟
علی هم تا در ذهنش مسیر طولانی یه ربعه را تو ذهنش می اورد به سینه دراز می کشید روی زمین که
داداش ببخشید من نیستم(گوجی یعنی )بغل منو بعل کن
حالا هی بگو بابا بی خیال بیا بریم می گفت نه من طاقت اینهمه راه را ندارم
جالب اینجاست که اصلا راهی هم نرفته ها!!!
فقط یه نگاه کرده به زیادی راه و مایوس شده و میگه من این راه را برو نیستم
خلاصه دلم براتون بگه پیاده روی تا حرم خانم شده بود برای ما عزاء
تا اینکه یه روز به ذهنم رسید بابا چرا به بچه اول بسم الله ته راه را میگی که هنگ کنه
کم کم بهش بگو؟؟
خداوند هم تدریجی هدایت کرده
1- قولوا لا اله الا الله تفلحوا
2- اقیموا الصلوه
و ......تا
ویل للمصلین.....
خلاصه ایندفعه که از خونه اومدیم بیرون بهش گفتم علی آقا حرم را بی خیال شو!! می خواهیم بریم سر کوچه!1
بچه تا سر کوچه اول را دید تا سر کوچه را بدو بدو رفت
رسیدیم سر کوچه گفتم چیزی نمونده بابا تا سر کوچه بعدی هم بریم با هم دیگه؟؟
تا اون جا یواش یواش امد و خلاصه وقتتون را نگیرم
بچه تا خود حرم راه اومد و دقیقا همون مسیری را که قبلا عزا داشتیم برای بردنش را خودش با پای خودش اومد
فکر کردم دیدم نفس ما هم اینطوریه برای خوب شدن و بهتر شدن
تا میگی باید توبه کنم خوب بشم و .....
یه نگاه می کنه به ته مسیر میگه کی میره اینهمه راه هوووووووووووووووووووووووووووووو
خودش را ولو می کنه روی زمین ولی همین نفس را اگه بگی بابا اول خونه اول
بعد خانه دوم و .....
به جون خودم تا ته راه باهات میاد و ازت جلو هم می زنه
پس نفست را گول بزن
الهی داغ نبینه هر کی داغش کنه
|